به ادامه مطلب بروید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 11 | seogoodgirllll |
![]() |
2 | 98 | mohsenporali |
![]() |
1 | 138 | mohsenporali |
![]() |
1 | 78 | mohsenporali |
![]() |
1 | 580 | mohsenporali |
![]() |
1 | 265 | elhamrezaii1369 |
![]() |
0 | 29 | amir14364 |
به ادامه مطلب بروید
ﯾﻪ ﻣَﺮﺩِ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ...
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺧﺪﺍ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﺯﺕ ﺑﯿﭙﺮﺳﻢ ؟؟؟
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﺑﭙﺮﺱ !
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ / ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ 1 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺳﺎﻝ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ 1 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺳﺖ ؟؟؟
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ .. !
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻌﺪ 1 ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺗﻮﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻩ ؟؟؟
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﺩﻭ ﺯﺍﺭﯼ ...
ﻣﺮﺩ : ﻋﺠﺐ / ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﺯﺍﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯼ ؟؟؟
ﺧﺪﺍ : ﺁﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ ... ﻓﻘﻂ 1 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ .....
دختره:فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!
خشكم زد، گفتم دخترم اين چه دعاييه؟
گفت:آخه بابام موجيه!
گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرا دعا كنم شهيد بشه؟
گفت آخه هروقت موج ميگيردش وحال خودشو نميفهمه شروع ميكنه منو و مادر و برادر رو كتك ميزنه!
امامشكل مااين نيست!
گفتم: دخترم پس مشكل چيه؟
گفت.....بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده،
شروع ميكنه دست و پاهاي هممون روماچ ميكنه ومعذرت خواهي ميكنه.
حاجي ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.
حاجي دعا كنيد پدرم شهيد بشه......
یه روز نشسته بودم توتاکسی
یهوراننده تاکسی با یه راننده دیگه دعواش شد
وبهش گفت:بروگمشومردیکه من واسه مسافر اندازه یه گوسفندم ارزش قائل نیستم،
بعد برگشتوبه من گفت سوءتفاهم نشه واس شما قائلم . . . . . . . . . .
هیچی دگ منم ازاین راننده محترم که اندازه یه
گوسفند برام ارزش قائل شد کلی تشکر کردم
هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.
یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون….
حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو
مـاشـیـن,خـلاصـه یـهـو یــه افـسـرِ جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل…
به ادامه مطلب بروید
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...
پونزده سالم بود که شاگرد شوفر شدم، اوسام، جواد آقا، یه بنز هشت تن داشت . اون منو خیلی می خواست،
چون من آتیش پاره بودم، اما ماشین نگهدار هم بودم . چند سالی براش کار کردم . همی شه ماشینش مثل دسته
گل بود، عروس . برا همی نم بود که جواد منو می خواست.
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون میرفت. او همیشه پیاده به آن جا میرفت و بر میگشت، و همیشه به موقع برمیگشت، اما جمعهی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود، و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
تعداد صفحات : 7