loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستانک,داستان طنز,خنده دار,داستان جالب,داستان زیبا وجالب,داستان راستگویی,عاقبت راستگویی,

آخرین ارسال های انجمن

گفتگوی یه مرد با خدا

naser بازدید : 1008 جمعه 22 فروردین 1393 : 16:26 ب.ظ نظرات (0)

ﯾﻪ ﻣَﺮﺩِ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ...

ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺧﺪﺍ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﺯﺕ ﺑﯿﭙﺮﺳﻢ ؟؟؟

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﺑﭙﺮﺱ !

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ / ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ 1 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺳﺎﻝ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ 1 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺳﺖ ؟؟؟

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ .. !

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻌﺪ 1 ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺗﻮﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻩ ؟؟؟

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﺩﻭ ﺯﺍﺭﯼ ...

ﻣﺮﺩ : ﻋﺠﺐ / ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﺯﺍﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯼ ؟؟؟

ﺧﺪﺍ : ﺁﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ ... ﻓﻘﻂ 1 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ .....

دعا كنيد پدرم شهيد بشه

naser بازدید : 1039 سه شنبه 05 فروردین 1393 : 23:26 ب.ظ نظرات (0)

دختره:فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!

خشكم زد، گفتم دخترم اين چه دعاييه؟

گفت:آخه بابام موجيه!

گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرا دعا كنم شهيد بشه؟

گفت آخه هروقت موج ميگيردش وحال خودشو نميفهمه شروع ميكنه منو و مادر و برادر رو كتك ميزنه!

امامشكل مااين نيست!

گفتم: دخترم پس مشكل چيه؟

گفت.....بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده،

شروع ميكنه دست و پاهاي هممون روماچ ميكنه ومعذرت خواهي ميكنه.

حاجي ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.

حاجي دعا كنيد پدرم شهيد بشه......

داستان مسافر وراننده بد دهن (خنده دار)

naser بازدید : 1060 جمعه 09 اسفند 1392 : 16:29 ب.ظ نظرات (0)

یه روز نشسته بودم توتاکسی

یهوراننده تاکسی با یه راننده دیگه دعواش شد

وبهش گفت:بروگمشومردیکه من واسه مسافر اندازه یه گوسفندم ارزش قائل نیستم،

بعد برگشتوبه من گفت سوءتفاهم نشه واس شما قائلم . . . . . . . . . .

هیچی دگ منم ازاین راننده محترم که اندازه یه

گوسفند برام ارزش قائل شد کلی تشکر کردمlaugh

داستان عاشقانه دختر 16 ساله

naser بازدید : 1200 سه شنبه 22 بهمن 1392 : 12:15 ب.ظ نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.

دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،

از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

به ادامه مطلب بروید

 

داستان عاشقانه آرزو

naser بازدید : 1667 دوشنبه 11 آذر 1392 : 11:19 ق.ظ نظرات (0)

این بار میخوام داستان زندگی پسری که وسط عشق و هوس گیر کرده بود براتون بگم!! پسری با اسم مسیح از تهران بوده که دو دختر به اسم آرزو و محیا دوستش داشتن مسیح پسری خوش قیافه و خوش تیپ بود که هر دختری با دیدنش بهش توجه میکرد و تو ذهن خودش دوست داشت با پسری مثل مسیح دوست باشه و باهاش ازدواج کنه

داستان عاشقانه

naser بازدید : 1074 دوشنبه 11 آذر 1392 : 11:13 ق.ظ نظرات (0)

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.

داستان خنده دار بگم کیم؟

naser بازدید : 1063 پنجشنبه 30 خرداد 1392 : 20:22 ب.ظ نظرات (0)

یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون….


حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو

مـاشـیـن,خـلاصـه یـهـو یــه افـسـرِ جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل…

به ادامه مطلب بروید

هدیه

naser بازدید : 1333 پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 : 8:01 ق.ظ نظرات (0)

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

عشق رانندگی

naser بازدید : 1368 جمعه 20 بهمن 1391 : 9:50 ق.ظ نظرات (0)

پونزده سالم بود که شاگرد شوفر شدم، اوسام، جواد آقا، یه بنز هشت تن داشت . اون منو خیلی می خواست،
چون من آتیش پاره بودم، اما ماشین نگهدار هم بودم . چند سالی براش کار کردم . همی شه ماشینش مثل دسته
گل بود، عروس . برا همی نم بود که جواد منو می خواست.

هدف

naser بازدید : 1043 سه شنبه 17 بهمن 1391 : 20:29 ب.ظ نظرات (0)

کمان کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.

پیتر دانش آموز راست گو(طنز)

naser بازدید : 1575 سه شنبه 19 دی 1391 : 11:50 ق.ظ نظرات (1)

پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟

 

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 168
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 408
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 4,430
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,430
  • بازدید ماه : 10,386
  • بازدید سال : 308,943
  • بازدید کلی : 7,388,636